یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

مجسمه ی کبوتر سفالی..

کفتر خاکی..
ـــــــــــ
باد می وزید..
سوزناک تر از درد بی درمان..
محکم تر از خاطره ی آن چَکِ سهمگین که به صورتم زد عمویم..

اگر مُهلت میداد دَمی.. که گُم شدنم بخاطر سهل انگاری و بازیگوشی ام نبود..
کاش میپرسید، کاش میدانست نیّتَم را.. بخاطر دلم بود.. گُمم کردی.. اذیت شدی..
اما همین یک بار را دلم میخواست در عُمرم کادوئی برای تشکر از زحمات مادرم..
بخرم و تقدیمش کنم.. میدونم عموی خوبم.. خوب میدونم حق با تو بود..
اما بذار به رسم کودکی باز بگویم آه.. افسوس...
افسوس نه تو فهمیدی که آن "مجسمه ی کبوتر سفالی" که..
از هراس! پنهانش کرده بودم در جیبم، قطعه قطعه شد...
و نه من دیگر نای سخن داشتم تا دلیل حادثه را شرح دهم از برای تو..
آری من درک میکنم تورا.. اما چه دیـــر..
تو از ترس گُم شدنم صورتم را نوازشی جانانه دادی..
و نگاه من از آن روز تُرشید، به قدردانی..

مرا عجیب ترساندی..
از شوک! دَم نزدم و آخ نگفتم و به دنبالت قدم زنان آمدم..
آه.. چون دیگر داشتم منفجر میشدم بعد از بوقی (پانزده سال قبل)، خاطره ام تِرکیـــد..
گرچه فقط همین یک پلان در آن روز آتشین بود در خاطرم و الّـا به جز این یک مورد..
انصافاً بقیه ی روز را عموی خوبی بودی.. دوستت دارم.

زمان وقوع: تابستان یکهزارو سیصدو هفتاد و هفت
مکان وقوع: دقیقاً در میدان آزادی با نمایی هنــری روبه شلوار کُردی (بُرج آزادی)!
تقدیم به عمو مسعود.

نظرات 3 + ارسال نظر
رهگذر پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1392 ساعت 01:27 http://rahgozar70.blogsky.com

آخی ی ی
یادمو بچگیای خودم اومد روزای اول مهر بود کلاس سوم بودم کتاب بغل دستیم جلوی من بود و اون تمرین هاش را حل نکرده بود.
بعد معلمم اومد بالای سرم و دید و یه کشیده زد تو صورتم که چرا تمیرینت را حل نکردی و منم ماتم زد و هیچ جوابی بهش ندادم

ممنون.. از حوصله ای که خرج دادی.. موفق باشی..

مژگان پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1392 ساعت 08:51 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

فرناز جمعه 5 مهر 1392 ساعت 14:29 http://www.raha69.blogsky.com

آه؛دلم برای عشق پاک بچگیهایم تنگ شده؛برای اون روزا که سر زانو هایم زخم میشد و سر مدادهایم میشکست؛کاش زمان به عقب بر میکشت؛کاش امروز انقدر تنها نبودم؛کاش میشد به یک نفر اعتماد کرد؛

این روزها

کاغذ مچاله ها را نیز بازیافت میکنند

اما کسی به فکر پرپر شدن های احساس خاک خورده مان نیست..

"سهیل"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد