یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

آخرین بربری..

_____________________________

 

ساعت هفت و نیم عصر یک روز خوب بهاری بود..
امروز قرار شد برم سه تا نون بربری بخرم، از همین سر کوچه مون..
بابام ازم خواست که برم، دلم سوخت.. با خودمون گفتیم حالا یچی ازمون خواسته آ..
نمیشه بگم نه که بابا..!
خلاصه زودی پاشدیم حاضر شیم بریم..
خواستم تیپ زده باشم تا برم بیرون که چشمم افتاد به پیرهن خوشکل داداشم..
دلم سوخت، نپوشیدمش! آخه بنده خدا تاحالا خودش دوبار تنش نکرده پیرهنشو..
خلاصه بی خیال شدمو، یچی تنم کردم زدم بیرون..
چند قدم نبود که از خونه زده بودم بیرون که اتفاقی چشمم افتاد به

خونه ی مورچه ها، اون گوشه دیوار..

دلم سوخت، با پا نزدم بی خانمانشون نکردم توو این فصل امتحانات!
[ خدا این لطفمو ان شاء الله پاسخ بده.. ]
بله.. در ادامه ی این مسیر دو دقیقه ای، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به نونوایی..
با اونکه ده دقیقه ای بود توو صف بودم و یادم نیست،

آخرش صف یکیی آ بودم یا چندتایی آ!!

نوبت من رسید.. دلم سوخت، بی اونکه حرفی بزنم،

سر انگشتی الان که نشستم محاسبه میکنم، بله دقیقاً پنج نفری رو راهی کردیمو..

یک وقت یه دستی رو دوشم زد که: داداش شما نمیخوای نون بخری عزیزم؟
با سر بهش اشاره کردم که چشم و سه تا بربری رو خریدم..
اینبار بعد از چند بار دلم سوختن ها، دستم سوخت! وآی چرا انقده داغ ـه این نونا؟!
همینطور که داشتم میسوختم، رفتم گذاشتمشون رو میز آهنی جلو نونوایی که گرده های بربری آرو شُت بکشیم که..
یه پنج دقیقه ای ام دلم سوخت، هی این شُت ـو تعارف کردیم به بقیه ی

اون مشتری آی نون بدست!

بعد از آخرین نفر، یه نگاه اینور اونورو انداختم دیدم نه دیگه کسی نیست..

و نوبت نونای یخ کرده ی خودمه و شروع کردم به نوازش نون هام..

حالا ملت چرا از بیکاری زُل زدن به من!؟!  نمیدونم..
توو مسیر برگشتن، چشمم افتاد به یه بنده خدای فقیری که

سر کوچه نشسته بود رو زمین..

دلم سوخت، یکی از نونارو نصف کردم دادم بهش..  حالا من دوتا و نصفی نون دارم..؟  آره دیگه، یک، دو، با این یه نصفه.. درسته..
عوضش فقط یک دقیقه دیگه مونده تا برسم خونه و فک نکنم اتفاقی برای باقی ـه نونا بیفته..
همینطورم شد!!! حالا من جلو در ساختمونمون بودم که متوجه شدم، کلید همرام نیست!
خب زنگ میزنم، طبق عادت دوتا پشت سر هم..

«دینگ دینگ» ، «دینگ دینگ..»...!!

حالا هی بابا آیفون ـو میزنه در وا شه، مگه باز میشه!!

نه  برای بار دهم سعی کرد، اما نشد..

گفتم حالا  سه طبقه ساختمونو کی میاد پائین، واسه من!!
رومو کردم به آسمون، که ای خدا دل کی برای من میسوزه..؟ خدایا یکاری کن دیگه..
که یک آن، کلیدی از آسمان بر زمین نازل شد و قفل مشکلم باز شد..
اینبار دل بابام برام سوخت ـه بود..!  همچین که خم شدم کلیدو ورش دارم،

توو یه لحظه..

کلیدو برداشتم، اما اون نصفه نونه، از دستم افتاد زمین و یه پراید از رووش رد شد!
حالا ما رو داری..  !


نـــــــــــــــــه...
من بربری ـمو میخــوااااااااااام...

___________________________
___________  سهیل ___________

نظرات 6 + ارسال نظر
3Dghe شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 14:47 http://3dghe.blogsky.com

خعلی باحال بود
مخصوصا اینجا که میگه : [ خدا این لطفمو ان شاء الله پاسخ بده.. ]


خیلی انرژی دادی به مولا..
توو فکر این بودم پستُ حذفش کنم!
اما حالا عمــــــــــــــــراً

3Dghe یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 18:19 http://3dghe.blogsky.com

عه ..
یه وخت حذف نکنی
خیلی خوب بود
من که خوشم اومد


..........

مژگان دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 18:56 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


سهیل خیلی باحالی
عجب دل رحمی هستی تو
منم با دوست بالایی موافقم ، حذفش نکنیا!!!
موفق بــــاشی


آبجی مژگـــــــــــان..؟؟؟
ما خیلی مخلصتونیم، شدید..
مرســــــــــی

یلدا چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 20:24 http://star1414.blogfa.com

سوالای من قابل شما رو نداره...

وبلاگتونم عالیه....

بازم پیش ما بیا خوش حال میشم...

خواهش میکنم.. حتماْ..
دست گلت درد نکنه.. بابت نظرتون درباره وبلاگم..
دوست خوبم.. موفق باشی

امیرعلی پنج‌شنبه 30 خرداد 1392 ساعت 20:44 http://catia-education.rozblog.com/

خواهش میشه داش

عالی
لایک گنـــــــــــــــــده:)))))))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد