یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

☁ اغـواگــر بــزرگ ☁


فرای ِ طاقت ِ ماست ؛

آنچه دیدنی‌‌ست ز ِ آسمان‌‌ْ،

مُشتی ستاره است چشمک‌‌زنان‌‌ْ،

و خورشیدشان فـِتــاده است گیسو افشان‌‌ْ،

بسی پریشان ‌‌ْ نـه درخشان‌‌ْ؛

بر بالین ِ گرم ِ اغواگری بزرگ‌‌ْ، خفته‌‌ْ پیکران‌‌ْ همه عریان‌‌ْ

که می‌‌کِشند به چشمانشان سـُـرمـِـه‌‌ای از شبستان‌‌ْ

و زینتی‌‌ْ کـَـز طلایه‌‌ی ِ نامبارکی بر لب‌‌ْ آویزان،

بسان ِ شهابی از پولکی‌‌های بـُـرّان‌‌ْ آویخته به سوزن آن ؛

وسوســه‌‌ی ِ سـَرد ِ التماس ِ دستانی را می‌‌طلبند چنگ‌‌زنان‌‌ْ،

در کنکاش ِ انکار ِ خیانتی، بر پیــه ِ چرب ِ پستان‌‌های ِ برآماسیده‌‌شان‌‌ْ شیـرافشان؛

با آوای ِ ترانه‌‌ای قبیح‌‌ْ، بر بند‌‌ْ بند ِ کویر ِ عریان ِ طبل‌شان‌‌ْ شیهه می‌‌کشند به زعم ِ عشق،

و نوید ِ شکفتن ِ میوه‌ی بوسه‌‌های بی‌‌قیـد و شرط‌‌ْ،

هزار و یکمین آفت ِ شب‌های ِ زفاف‌شان ؛

پس‌‌آنگاه‌‌ْ که بر قامت ِ گنـدیده‌‌ی ِ معصیت، سفید‌‌ْآب می‌‌کشند،

و مهیا می‌‌کنند تکــرار ِ نجست‌‌شان را برای تـن‌‌فروشــی ِ دیگــر..


اقــرا کن که اغواگرانی بزرگ، تو را شیفته‌‌ی خویش ساخته‌‌اند،

و تو یک زیباروی ِ وصف ناشدنی، در شعر من اینبــار هجـو می‌‌شوی..


لای ِ موهای ِ خیس‌‌ْ خورده‌‌ات، به دنبال هویت زنانه‌‌ات می‌‌گردند،

و دختر وجودت را که هربار زنده بگور می‌‌کنند..

پلک‌‌هایت را می‌‌شمارند، رفته‌‌ْ رفته‌‌ْ بسته و وابسته گردد..

بر لبخند ِ زیبایت‌‌ْ سبابه‌‌ی ِ ستبری می‌‌کشند‌‌ْ که برانگیخته شود امیالت ؛

و ذوب شود ، یخبندان ِ برون‌‌شان ، با آتش ِ درونت..


و تو را فریب می‌‌دهند که بی‌‌مقدمه عریان شوی !

کم‌‌ْ می‌‌آورد چشمان‌‌شان‌‌ْ، پردازش ِ حجم ِ بالای ِ شگفتی‌‌هایت را..

امـّـا به روی خود نمی‌‌آورند ؛

در وصف این اعاده‌‌ْ، دایـره‌‌ی ِ واژگان ِ محـدودم را زِ یـاد برده‌‌ام..


لباس‌‌هایت را آهسته، آهسته‌‌تر در می‌‌آوری‌‌ْ روبروی‌شان، بی‌‌شـرمانه

و شِمـُـرده، شِمـُـرده‌‌تــر می‌‌خـواننـد هجــای ِ برهنگی‌‌ات را،

بـا عطش ِ لب‌‌های ِ بزرگ‌شان بـر گونه‌‌های بی‌‌گناه تو ؛

هنگامی که تو هرهره می‌‌کنی..


لحظه‌‌ای من نیز غافل شدم، از تو‌‌ْ از خودم‌‌ْ !

خطوط ِ حروف ِ ندیده‌‌ی ِ عریانی‌‌ات را دیدم و هیچ از بـَر نمی‌‌شدم..

تو سخت‌‌ترین زبان دنیایی ؛

حیف ِ دستان ِ ظریفت‌‌ْ، لای پنجه‌‌های نامبارک‌شان در هم تنیده..

پاهای ِ تراشیده‌‌ات را لمس می‌‌کند‌‌ْ چشم‌‌ْ چرانی‌‌هاشان‌‌ْ،

و قـُفـل ِ نگاه ِ من‌‌ْ که هــرز می‌‌رود زین پس‌‌ْ..

دست نوازشی بر صورت خواب‌‌نمایت بکش،

و بیدار کن مردمک هوشیاری‌‌ات را از این کابوس شوم ؛

و در این بی‌‌وزنی ِ عریان، چه بگویم‌‌ْ که بلور ِ تنت را فروخته‌‌ای..


بــه یـــاد آر !

رسوایی‌ات را می‌گویم ،

از اتفاقی تکراری سخن می‌گویم..


اراده‌‌ای بازپسین، درون من شعله‌‌ور است..

[ اراده‌‌ی بازپسین خواهش است. ]

آی یقین یافته !

بدان که بازت‌‌ْ نمی‌‌نهم..

[ با من‌‌ْ تو نگنجی اندرون پوست  ♦  من خود کشم و تو خویشتن دوست]

گر به جرعه‌‌ای اندک، فرصتی ببخشاید‌‌ْ

از شراب لب‌‌هایش، سبو سبو در کشم

و بال‌‌ْ بال‌‌ْ پـَـر کشی‌‌ْ تا مرده جانت تطهیر شود،

به نـَفـَس ِ عیسـایی ِ من..

[ فیض روح القدس ار باز مدد فرماید  ♦  دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد ]

بدان که زنده می‌‌شوی به دَمی و آهی..

بدان‌‌ْ دوباره شروع می‌‌شوی ز ِ انتهایی ِ لایتناهی..


آری..

رازی که در پی کشف آن بوده‌ام‌‌ْ سخت‌‌تر از ادعای من است..

تن ِ تو‌‌ْ هندسه‌‌ی ِ تحلیلی ِ طاقت‌فرسای ِ آزمون ِ همخوابگی‌‌ست ؛

من به یک دیوان‌‌ْ شعرهای ِ رازآلود‌‌ْ بسنده کردم‌‌ْ که به فتح درآیم

حال بی‌‌شک، گر معجزه‌‌ای هم شود،

پادیان ِ شیراوژن‌‌ْ ، محتضرانه دشنامم خواهند داد..

یک سره تو را و تمام تو را، و نه از نگاهی ژرف‌‌ْ نگریستم،

و جای ِ هیچ واژه‌‌ای در حلِّ معمّای برهنگی‌‌ات‌‌ْ، نیستم..

تو نبـرده‌‌ای ، و او افسون چشم تو نشد..

اغـواگـر بـزرگ رفت‌‌ْ در پی غارت ِ چشمان ِ زیبای ِ دیگری..


_________.:. ‌‌سهیل‌‌ .:._________