یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

☼ طعم گس حرف‌هایم.. ☼


با تو

آنقدر

آرام و

دوش به دوش

پیش می‌رفتم،

تا روزی فرا رسد که

شهد مهربانی را،

با دستان لطیف‌ات،

بنوشانی‌ام؛


کاش

آن روز

که گلبرگ ِ انتظار

سراسر،

محبّت را،

گرده‌افشانی می‌کرد ؛

غنچه‌ی ِ سکوت،

بر لب نمی‌روئیــد ‌‌ْ

-تا-

به تعبیری شوم،

-از-

خواب‌های ِ آشفته‌ی ِ پاییزی‌ات،

بدل شود..


-آه.. در خود ماندم، با رفتن‌ات‌‌ْ..!-

تنها  ‌‌ْ

چندگام که،

عطر ِ تو از پیراهنم دورتر شد،

رخت ِ تنهایی‌‌ْ

-با آغوشی سرد-،

تمام ِ وجودم را به تن‌‌ْ کرد..!


-هـُرم ِ نفس ِ تو در خیال‌ام، گـُم شـد..!-

نیستی،

به‌راستی،

و نیست،

در کمین ِ جای ِ خالی‌ات‌‌ْ،

کسی،

جز نیستی‌‌ْ..

و

گر هنوز هم‌‌ْ

-این شوریده حال-

در خرام ِ رؤیای‌ات‌‌ْ

پرسه می‌زند،

گوئی، سراب ِ خیال ِ داشتن‌ات‌‌ْ

قصد سفر ندارد...!

-امّا من، عازم ِ سفر ِ دور و دراز ِ در خود ماندن‌ام..!-


باری، چه سود

که یادت، همیشه یادم هست؛

دریغا دریغ، که باز باید زیست..

و به این بخت،

چون مُردگان ِ بی‌سعادت،

عادت باید کرد، نه گریست..


شب سردی‌ست،

تو گرم‌تر بخواب‌‌ْ عروسک ِ بی‌آغوش‌ام..

و

بگذار لب‌هایم‌‌ْ

بیش از پیش

-در ژرفای تاریکی-،

به آئین ِ سکوت‌‌ْ  در آیند..


-جای ِ خالی‌ات امّا، هنــوز خالی‌ست..!-

امشب را،

دست‌هایم

هیچ‌گاه

از یاد نخواهند برد

و

حس ِ سرانگشتان ِ سردم،

که در خشونت ِ نوازش ِ یکدیگــر،

سوداگرانه تا صبح،

سراغ ِ گیسوانت را از هـــَـم،

خواهند گرفت..


-من امشب، خواب‌زده‌ترین شاعر زمین‌ام؟!-

اکنون مدت‌هاست

به سایه‌ی ِ قدم‌های ِ بی‌رمق‌ام -حتّی-

بر سنگ‌فرش ِ پیاده‌روها

نمی‌رسم..

-چه رسـَد به تو، در آن لامکان، که خود خدایی!-

امّا،

صدایی،

در گوش‌ام،

زنگ ِ گام‌های ِ ناموزون‌ام را، این‌گونه دیکته می‌کنند:

« کسی مثل تو را دوباره خواهم یافت ! »


من،

مدت‌هاست

معنای ِ نداشتن را درک کرده‌ام،

امّا امشب،

معنای ِ از دست دادن را نیز،

فهمیدم!


من، آن مفهوم در خود مانده، از تو رانده، به خود باز خوانده‌ام؛

« من، -یک تنــه- همه‌ی ِ آن مفهوم ِ مجردم..! »


◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘ ◘

 

پی‌نوشت:
گفتن درد دل، درد دارد، امّا خواندنش، دردی دوا نمی‌کند !

نفس‌های به شماره اُفتاده‌ام را چه‌کس می‌شنود..
یا ”آه“ سردم را که از نقطه‌ی انجماد ایمانم گُذر کرده، شاید در شبی پاییزی، آن‌هم به سادگی..
دوربین زندگی‌ام، در کدامین چرخش ایستاد، تا هرگز، پلان خوشبختی، به تصویر کشیده نشد؟!
کدامین آتش به خرمن احساسم شعله کشید، آن دم که گرماگرم خیال، وَهم‌آلود عشقی تمام عیار بودم؟!
دست کیست که دست به دست می‌شود اما دست به دست من نمی‌دهد، تا برخیزم از این خاک سرد؟!
گر اینگونه باز ادامه دهد تقدیــر ،
چیزی از این روح، باقی نخواهد ماند و کالبد بی‌جانم، خوراک لحظه‌های شوم ساعت بی‌عقربه‌یِ ایستاده بر خم ِ بشکسته‌ی دیواری خواهد شد، که از آوار پاره سنگ‌های ذهنم، تنها خرابه‌ای از سقوط را به یادگار گذاشته است..!
آری ، من، تنها؛ دور اُفتاده‌ای از دیر باز فرو اُفتاده‌ام، نه بیشتر..


▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄ سُهیل ▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄