یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“
یک لحظه مکث

یک لحظه مکث

”چشم بر بندید بر من یـا مرا بیابید اگر می‌بینید“

۲۵ دقیقه فرصت!


همه‌جا تاریک است!...
خود را در میانه‌ی ِ یک ظلمت ِ نامفهوم، پیدا می‌کنم!...
شده‌ام بمانند گم شده‌ای در تاریکی
که دیگر هیچ اُمیدی را متصوّر نیست!...

محبوس در قفسی
به فراخناکی ِ یک جنین ِ از یاد رفته
در رَحِم ِ باکره‌ای مترود
که زنده به گورش کرده‌اند...!

انگار مدت‌هاست که در چنین حالتی به سر می‌برَم...!
نه توانم هست، روز را از شب تمیز دهم...!
نه چشمانم را به کورسویی گریز!...
نه یارای فریاد کشیدن‌ام هست...!
نه نای راه رفتن‌ام باقی!...

در این ظلمات ِ موهوم
از تمام ِ من،
تنها تمنایی باقی‌ست
بر جستجوی ِ نور...!
... [ کمی بعد... ] ...

ناگهان صدای قدم‌هایی را می‌شنوم!...
چند نفر، وارد اتاق‌ام می‌شوند!
دارم می‌شنوم ... که ۲ نفر به هم می‌گویند:
« آی!... این هم ... بالأخره راحت شد! »

کسی، دست‌اش را روی ِ سرَم می‌کشد!...
با بغضی در گلو، زیر گوش‌ام جمله‌ای را نجوا می‌کند:
« رفیق! همین نیم‌ساعت را فقط تحمل کن...!
قوی باش مَرد...!! »

وحشتی تمام وجودم را فرا می‌گیرد!!
... [ ۵ دقیقه بعد... ] ...

دارم به این می‌اندیشم که، ممکن است چه شده باشد!
نکند قرار است برای‌ام، اتفاق ِ ناخوشایندی بیفتد؟!...
پس چرا من بی‌خبرم...؟!
بی‌شک اشتباهی شده!...
امّا نه!...
مطمئن‌تر از آنی که تصوّرش را کنم، حرف می‌زد...!
.
.
.
آه... چقدر سردم است!!...

...

دوباره همان شخص زیر گوش‌ام، اینبار می‌گوید:
« فقط ۲۵ دقیقه مانده است،
رفیق!
بعد از این، برای همیشه از ــ اینجا ــ خلاص می‌شوی!... »

...

نمی‌دانم از این حرف‌اش باید خوشحال باشم یا ناراحت!
منظورش از اینجا، کجاست...؟!
.
.
با خودم می‌گویم:
دسته‌کم، او باعث شده تا زمان، برای‌ام مفهوم پیدا کند!

سعی می‌کنم تمام توجه‌ام را
به دقیقه‌ها معطوف کنم
تا از یاد نبـَرم که چقدر فرصت باقی‌ست...!

۲۴ دقیقه‌ی دیگر، لابد
قرار است اتفاق مُهمّی رُخ دهد...!
نمی‌دانم... اصلاً سر در نمی‌آورم ؛...

۲۳ دقیقه وقت دارم...!
به یاد می‌آورم که به هم می‌گفتند:
او هم راحت شد ...یعنی
...خب به جهنم!
۲۲ دقیقه‌ی دیگر خواهم فهمید...!

۲۱ دقیقه وقت دارم...!
آیا بعد از این ۲۱ دقیقه، همه‌جا روشن خواهد شد؟!...

۲۰ دقیقه مانده است، تا از این سر در گمی رها شوَم...!
وآی ...چقدر دلم برای خانواده‌ام تنگ شده است...
برای مادرم... برای...

۱۹ دقیقه‌ی دیگر باقی مانده...
در این دقایق ِ مُبهم
زندگی‌ام، بمانند فیلمی، از روبه‌روی‌ام می‌گذرد...!

فقط ۱۸ دقیقه وقت باقی‌ست...
وَ حوصله‌ام عجیب سَر رفته است!

شمُردن این ۱۷ دقیقه‌ی باقی مانده
برای پی بُردن به رویدادی که
پس ِ پُشت ِ این دقیقه‌های ِ نامفهوم
پنهان شده،... اصلاً خوشایند نیست!

امّا چاره چیست؟!...
من فقط ۱۶ دقیقه وقت دارم
وَ حس می‌کنم
در اتاقی تاریک، چیزی را می‌جویم
که از تصوّر ِ دیدن‌اش نیز
واهمه دارم...!

در حالی‌که ۱۵ دقیقه بیشتر باقی نیست
هیچ‌چیزی را، جز بوی ِ تند ِ الکل، نمی‌توانم احساس کنم!!
سکوت، رخنه کرده در عُمق وجودم؛...
وَ من به هیچ‌چیز نمی‌اندیشم
جز فریاد!...

۱۴ دقیقه وقت دارم...!
کسی وارد اتاق می‌شود...
کسی با آمدن‌اش، سکوت را شکسته است!
کسی اُمید آورده با خودش انگاری،
تا در هوای بغض‌آلود بپراکند!...
آه...
کسی دارد پرده‌ها را کنار می‌زند!!   نور ...نور
پنجره‌ها را می‌گشاید!!...   هوا ...هوای تازه
وَ در لیوانی آب می‌ریزد!...
کسی دارد به گل‌ها آب می‌دهد انگاری...
من صدای زندگی را می‌شناسم!
من صدای زندگی را می‌شنوَم!
کسی دارد زمین را از غبار، می‌شویَد انگاری...!
اتاق عطراگین شده است!...
گوئی، اتاق را برای حضور کسی مرتب می‌کند...!

وَ من به این فکر می‌کنم، که هنوز، ۱۳ دقیقه وقت باقی‌ست!...

۱۲ دقیقه‌ی دیگر، رها خواهم شد...؟!
نمی‌دانم ...رهایی از چه؟!...
نمی‌دانم ...آزادی از کجا...؟!
امّا... احساس می‌کنم حال‌ام، کمی بهتر است؛...

۱۱ دقیقه وقت باقی‌ست...!
گوش‌هایم می‌دوند پی صدای چند پرنده‌ای که روی درخت سکنا گزیده‌اند...
احساس آرامش عمیقی در من پدید می‌آید...!

۱۰ دقیقه‌ی دیگر بیشتر نمانده است...!
با خود می‌گویم: « کاش از اینجا رها نمی‌شدم!... »
ــ امّا ــ حق انتخاب هم ندارم!!

تنها، ۹ دقیقه‌ی دیگر وقت دارم...!
در این ۹ دقیقه، نمی‌خواهم هیچ‌چیز، آرامش‌ام را بر هم بریزد!
... [ ۲ دقیقه بعد... ] ...

باز هم کسی وارد اتاق‌ام می‌شود!...
همان صداست ... همان مَرد!...
« تو تنها ۶ دقیقه‌ی دیگر اینجا هستی رفیق...! »

دارم فریاد می‌زنم: تو کیستی؟...
بگو اینجا کجاست؟...
امّا، بی‌فایده است!
صدای‌ام را انگار، تنها خودم می‌شنوم!!

۵ دقیقه‌ی دیگر مانده...
آن مَرد نمی‌داند
که با اینکار، چقدر کلافه‌ام کرده...
تمام وجودم می‌لرزد...!
امّا باید قوی باشم!...
وَ اِلّا، از درون می‌شِکنم!!
... [ ۱ دقیقه بعد... ] ...

فقط ۳ دقیقه فرصت باقی‌ست!...
امّا من، اصلاً حالم خوب نیست!!

در این ۲ دقیقه، به آسمان‌ها فکر می‌کنم
به پرندگانی که آزادانه بر فراز ابرها، پرواز می‌کنند
وَ احساس می‌کنم ... چقــــــدر سبُک شده‌ام...!

۱ دقیقه‌ی دیگر، وقت دارم!
صدای پای چند نفر به گوش می‌رسد
وارد اتاق‌ام می‌شوند...؛
یکی ماسک اکسیژن را از صورت‌ام جدا می‌کند...!
دیگری همه‌ی تجهیزات پزشکی را خاموش می‌کند!...

ــ وَ من روی تخت بیمارستان، بُهت‌ام زده است! ــ

چشم‌هایم را کمی می‌گشایم...
چقدر همه‌جا روشن است!
وَ کسی همچو نور
ایستاده روبه‌روی ِ من
گرم‌تر از آفتاب...!!
آه...
با بال‌هایی گسترده
در آغوش کشیده مرا انگاری...!

می‌گوید:
« رفیق!
دست‌ام را بگیر
ــ تا ــ ابدیت را نشان‌ات دهم! »

وَ بی‌درنگ‌‌ْ می‌شَوَم رهسپار ‌‌ْ
فرشته‌ی مرگ است او ‌‌ْ
آن ‌‌ْ هم‌قطار!...

سُهیل‌هدایت